داستان هایی که تمام نمی شوند...
این کلمه ها ازذهن انسانی است که می خواست درخت باشد!
میم.آفاقی
خونه ی ننه جون- آفتاب شدید است- پس سر ظهر است- توی چندین زیرزمین- درها باز است-انگار آنجا گندم ریخته است- فکر کنم شسته شده اند- مهم نیست- بابا عبدالله با کلاهش مثل همان عکسی که انداخته، ایستاده است- یکبار که بزرگتر شدم داخل زیرزمین را گشتم- هیچ چیز جذابی نبود- آن چیزی که من دنبالش می گشتم نبود- شاید هم بود، ولی من بچه بودم- همان موقع بود که با مورچه ها بازی می کردم- روی دیوار بزرگ گچ میکشیدم- عاشق آن حوض کوچک بودم- عاشق آن آبپاش بودم- حیاط خاکی را آبپاشی می کردم- چه لذتی داشت- کاش یکبار،فقط یکبار دیگر... آن وقت دیگر رهایش نمیکردم- کاش زنده بودی مثل ننه جون- که مرد و من دوباره حسرت خوردم- اما بابا عبدالله- فرقی برایم نمیکرد- شاید چون فکر می کردم بودنم برایش فرقی ندارد- مهم نیست- اما نه، مهم است- شاید هنوز نمی شناسمش- حالا که مرده- پشت در حیاط.....
ادامه دارد...